یاد دارم در غروبی سرد سرد، می گذشت از کوچه ما دوره گرد، داد می زد: "کهنه قالی می خرم، دست دوم، جنس عالی می خرم، کوزه و ظرف سفالی می خرم، گر نداری، شیشه خالی می خرم"، اشک در چشمان بابا حلقه بست، عاقبت آهی کشید، بغض اش شکست، اول ماه است و نان در سفره نیست، ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟!!! سوختم، دیدم که بابا پیر بود، بدتر از او، خواهرم دلگیر بود، بوی نان تازه هوش اش برده بود، اتفاقا مادرم هم، روزه بود، صورت اش دیدم که لک برداشته، دست خوش رنگ اش، ترک بود، ,خرم، منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

DownLoad Master فدا چت|خلوت چت|چت روم خلوت|چت خلوت|شیراز چت تنهایی|عاشقانه|سایت عاشقانه|عاشقانه ها|سایت عشقولانه|سایت عش علمی ،آموزشی ،خوندنی،تفریحی فیلم های دوبله فارسی معرفی کالا فروشگاهی فروش لوازم تابلو سازي اندیشه وبلاگ شخصی دکتر نقی سنائی - علمی فرهنگی